نمایش نوار ابزار

معرفی مراکز دینی و فرهنگی تشیع افغانستان

یکشنبه ۲۶ اسد ۱۳۹۳

(5)  حماسه امامزاده يحيى شهيد

 چهارسال پس از قيام زيد ابن على(ع) (در سال 125(ه ق) سوّمين انقلاب و رستاخيزخونين شكل گرفت، اين بار در قلب قاره‏ى پهناور «آسيا» (افغانستان امروز) پرچم  دفاع از حريم اسلام و ولايت اهل بيت به اهتزاز درآمد، رهبرى اين قيام به عهده‏ى حضرت يحيى فرزند ارشد «زيد ابن على(ع)»  چهارمين نواده‏ى اختر برج امامت وولايت امام سجاد(ع) قرارداشت. حضرت يحيى دراين موقع دقيقا18 سال داشت.

امامزاده يحيى ابن زيد شهيد(ع) پس از شكست «قيام پدرش دركوفه» اين شهر ماتم زده را به همراه ده تن ازيارانش به قصد ديار خراسان ترك گفت.( الكامل ابن اثير، ص 271 .) با اين كه وى دراين موقع چهارده سال بيشتر نداشت ولى از نظر فهم وشعور دينى وسياسى فوق العاده ورزيده وكار كشته به نظر مى‏رسيد. او امانت دار «انجيل آل محمد(ص)» (صحيفه سجاديه) بود. عمير ابن متوكل ثقفى بلخى از پدرش (متوكل ابن هارون) نقل مى‏كند: در حالى حضرت يحيى  را ملاقات كردم كه پس از شهادت پدرش متوجه خراسان بود، او از حال عمو زاده گان خود كه در مدينه بودند پرسيد واز امام صادق(ع) جويا شد وگفت: «آياجعفرابن محمد(ع) را ملاقات كردى؟»

گفتم: آرى. پرسيد: «آيا چيزى در باره‏ى من گفت؟»

 گفتم: آرى. امام گفت: «تو كشته وبه دار آويخته مى‏شوى….» هارون بلخى مى‏گويد: «حضرت يحيى  ابن زيد را پس از شهادت پدرش چنان يافتم كه هيچ كسى را در عقل وفضل مثل او نديدم».( مقدمه صحيفه سجاديه .)

«ثَلَة ابن ثابت» مى‏گويد: «پس از شكست قيام مردم كوفه به حضرت يحيى ابن زيد گفتم: اينك كجاخواهى رفت؟ حضرت يحيى فرمود: «بين النهرين» (كربلا) خواهم رفت. آن گاه گفتم: حالا كه اين قصد را دارى پس شتاب كن تا آسمان كوفه روشن نشده از شهر كوفه خارج شوى. ماهم همراه وى از شهر خارج شديم، در حالى كه صداى اذان صبح از مناره‏هاى مساجد به گوش مى‏رسيد…»(زيد الشهيد، ص 175 الموسوى مقرّم)

حضرت يحيى بى درنگ براى توديع برسرتربت خونين قافله سالار كربلارفت، پس از وداع با تربت خون رنگ جدّش امام حسين(ع) عازم «مدائن» شهر تاريخى عراق گرديد، مدتى در آن ديار درمنزل دهقانى از دوستان خاندان امام على(ع) بسر برد، وباكمك والى مدائن از شهر به قصد خراسان خارج گرديد.

قافله‏ى  مهاجران «قبله» آرام، آرام به سمنان (دروازه‏ى ورودى خراسان) رسيده وبه خانه‏ى (زياد ابن ابى قشيرى) از شيعيان مخلص آن سامان وارد شدند.

حضرت يحيى  ابن زيد وهمراهان از سمنان به سوى سرخس حركت كردند، در آن جا به منزل (عمر تميمى وحكم ابن زيد) از مواليان اهل بيت(ع) سكنى گزيدند، درآن‏جا  دسته دسته از دوست داران خاندان پيامبر به محضر مهاجران قبله مى‏رسيدند واز وى استمداد مى‏طلبيدند. از جمله جمعى از فرقه‏ى خوارج به محضر ايشان بار يافتند، ولى حضرت يحيى ابن زيد خواسته‏هاى اين فرقه‏ى متحجّر را نپذيرفت.

از سرخس تا شهرمرو (مركز حكومت خراسان )180 كيلومتر فاصله است، كاروان حضرت يحيى مى‏بايست اين مسير شنزار منطقه را پشت سرمى نهاد، تا به مركز خلافت مى‏رسيد. بالاخره كاروان كوفه در كاروان سراى (حَفصَه) در چند مترى كاخ حاكم مرو  «نصر ابن سيّار سَلَمِ -يا«سالم» ابن اَحْورْ اردو زده و خبر ورود آن رعب و وحشت سنگين در دل دولت مردان اموى خراسان ايجاد نمود. چنان كه «نصر» بى درنگ گروهى رامأمور دستگيرى افراداين كاروان نمود،دراين ماجرا شخصى بنام «عصمت» كه فرمانده گروه‏ضربت بود به افرادتحت فرمان خود دستورمحاصره‏ى كاروانسرا را صادر كرده وخود دركنار سكّوى دروازه‏ى كاروانسرا قرار گرفت ومنتظر نشست اودستورداده بود تا تمام مسافرين خسته را از جلو چشمش عبوردهند دهندتامطمئن شود كه‏همه‏ى افرادمورد نظر را ديده است. ناگهان «حضرت يحيى ابن زيد» امير كاروان باكلاه نمدى برسرولباس پشمينى به تن، جلو ديدگان حيرت زده‏ى عصمت ظاهرشد. عصمت كه مبهوت سيماى نورانى اين جوان چهارده ساله‏ى «علوى» شده بود، بادست به پشت او زده وگفت: «هرچه زودتر از اين شهر خارج شو كه جاى دوستان علوى دراين جا نيست…»

 حضرت يحيى ازشهرمروخارج شد، پس از  چندين روز  راه پيمايى وعبور از هُرم ريگزارهاى تشنه‏ى  مرو نجات يافته و به شهر «بلخ» وارد شد ،شهرى كه برج وباروى آن  از چند فرسخى پيدابود، و آوازه وشهرت جهانى داشت . نگهبانان در هفت برج شهر، منتظر ورود كاروان‏ تجارتى وسياحتى از اقصى نقاط عالم بودند؛ نگهبانانى كه تا اين موقع ورود كاروان مهاجر «علوى» بودند. كاروان تازه وارد در منزل يكى از شيعيان بنام «جريش ابن عبدالرحمن شيبانى» مسكن گرفتند.

حاكم بلخ كه حيات ننگين خود را در نفى ونابودى جوان مرد «علوى» مى‏ديد، دستور داد اهالى شهر از كوچك وبزرگ در مسجد جامع بلخ گرد آيند وبه مردم هشدار داد تا مخفى گاه مهاجران «علوى» را نشان دهند، دراين راستا عده‏ى قابل توجه ازاهالى شهربلخ را درجلو چشمان وحشت زده واشك آلود زنان وكودكان شان به شلاّق  بست. به دستورآن حاكم ظالم ششصد تازيانه بر بازوان «جريش ابن عبدالرحمن شيبانى» ميزبان حضرت «يحيى» زدند. وى درزير رگبار شلاق سوگند ياد مى‏كرد و مى گفت: «به خداقسم حتى اگر حضرت «يحيى ابن زيد» درزير قدم هايم هم باشد، به شما نخواهم گفت!» فرزند نوجوان او به نام «قريش» كه هنوز لذّت ايمان ومبارزه در راه خدا را مزمزه نكرده بود، و از سوى وضع اسفناك پدر ش  را مى‏ديد، طاقت نياورده و صفوف فشرده‏ى جمعيّت لت خورده‏ى بلخ را پاره نموده وپايگاه قيام وانقلاب حضرت «يحيى» را افشاكرد. در نتيجه طرح قيام شكست خورد. رهبرى قيام وهمراهان دليرش را غُل وزنجير نموده، واپس به «مرو» اعزام نمودند. آن‏ها مدت مديدى در سياه چال‏هاى «مرو» بسر بردند تا اين كه «وليد ابن يزيد» بر اريكه‏ى قدرت تكيه زده وفرمان آزادى آنان را صادر كرد. حاكم مرودراين وقت  با در اختيار گذاردن يك رأس اسب، يك جفت نعلين ومقدار سفر خرجى حضرت «يحيى» را براى استرداد به عراق آماده ساخت ونيز كسانى راگماشت تاوى را شهر به شهر همراهى نمايند، تاديگربار تنور گرم انقلاب وعصيان عليه دودمان اموى در خطه‏ى خراسان زبانه نكشد.حضرت يحيى  به اتفاق گروهى ازهمراهان كه عددشان به هفتاد نفر مى رسيدند، ناگزير راه «نيشابور» را درپيش گرفته و پس از روزهاطى طريق وارد نيشابور شدند. درآن وقت  فرماندار شهر نيشابور «عمرابن زراره» سراسيمه محل ورود كاروان رامحاصره كرده وفى الفور اعلام جنگ داد.(زيد الشهيد، ص 178 الموسوى المقرّم؛ الكامل ابن اثير، ج 5، ص 271 .) هرچند امير كاروان اظهار داشت: «ما براى جنگ نيامده‏ايم، واز زندان هم فرار نكرده‏ايم، ماپس از آزادى اززندان و تهيه‏ى توشه، شهررا ترك گفته‏ايم وازين جا مسير عراق را در پيش خواهيم گرفت…» امااين سخنان حضرتش بردل سياه آنان كارگر نيافتاد. ارتش تادندان مسلح خراسان آماده‏ى نبرد باهفتادو دو پرستوى مهاجر شد. گروه هفتاد ودو نفرى به ناچار لباس رزم برتن نموده وبراى دفاع آماده شدند. شرايط ازهرنظر با واقعه‏ى كربلا مشابهت تام داشت، جنگ نابرابر با پرتاب يك تير ازسوى سپاه تحت فرمان حاكم نيشابور آغاز شد و با حمله‏ى برق آساى ياران دلير حضرت يحيى ابن زيد در قلب اردوگاه دشمن نائره‏ى جنگ خاموش گشت. «عمر ابن زراره» فرمانده سپاه شيطان به دست «ابوالفضل وابراهيم» برادران رضاعى حضرت «يحيى» كه علمداران سپاه اسلام بودند به قتل رسيد، به دنبال آن لشكر نيشابور ازهم پاشيد. بدينسان سپاه پيروز اسلام باغنائم به دست آمده از ارتش شكست خورده‏ى حاكم نيشابور از عزيمت به عراق منصرف شده وآهنگ ولايت جوزجان نمودند.(عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب، ج 2، ص 290 جمال الدين احمد ابن عنبه؛ تاريخ طبرى، ج 5، ص 537 .)

گروه تحت فرمان  حضرت «يحيى ابن زيد» از مسير جاده‏ى ابريشم وارد هرات شده وباعبور ازمناطق  مرغاب وميمنه به خطه‏ى سر سبز «انبار»(انبار اسم قديم شهر كنونى سرپل جوزجان است.) كه امروزه به نام سر پل شهرت يافته واردشده ودرآن جا اردو زدند. انبار كه مركز شيعيان بلخ وحوالى آن محسوب مى‏شد پذيراى حضور جهاد گر جوان وپرشور زيد ابن على(ع) شد. بنا به مستندات تاريخ درمحل انبارتعداد هفتصد تن از جوانان مؤمن ومسلمان به صف ياران يحيى ابن زيد پيوستند. تعداد سربازان دشمن به ده هزار مى‏رسيد. دراين موقع سپاه اسلام بناى جنگ نداشت، چون نمى خواست  قبل از موعد لازم، قيام وانقلاب خويش را آغاز نمايد، اما زمان به نفع آنان پيش نمى‏رفت، لحظه‏ها به سرعت مى‏گذشت، دم به دم زنگ‏هاى خطر وشيپور جنگ نواخته مى شد.

زمين وآسمان انبار(سرپل) از برق شمشير وشيهه‏ى اسبان به خود مى‏پيچيد، زيرالحظه‏هاى بس جاويد وبه يادگار ماندنى فرا مى‏رسيد، سپاه اسلام و كفر اموى هريك در دوسوى رودخانه‏ى دشت ارغوى در مقابل هم صف بسته بودند. نائره‏ى جنگ آغازيافت، درهمان لحظات اوليه ده‏ها تن از ياران حضرت يحيى به ملكوت اعلى پيوستند.(عمدة الطالب فى انساب آل ابى طالب، ج 2، ص 290 جمال الدين احمد ابن عنبه .) اين واقعه درآستانه‏ى ماه مبارك رمضان بود ،دشمنان حرمت اين ماه خدا را پاس نداشتند ،ماهى كه مردم درآن  به ضيافت الهى دعوت مى‏شوند. جنگ حدود سه روز طول كشيد، درآن سه روز دشت سرسبز (ارغوى)(امروز بنام بغاوى ياد مى‏گردد محل تلاقى سپاه يحيى بن زيد ونصر سيّار والى خراسان بوده است.) لاله گون شد.

درزوال روز سوم نبرد، درحالى كه  تعداد اندكى از سپاه اسلام باقى مانده بود، حلقه‏ى محاصره بر ذريه‏ى  پيامبر اكرم تنگ ترشد، درهمين هنگام مؤذن اذان گفت صداى تكبير درفضاى انبار پيچيد، هردو گروه دست ازجنگ كشيده وبه نماز ايستادند! حضرت يحيى ابن زيد نماز ظهر وعصر را با جمعى از سربازان خود خواند، پس ازاقامه‏ى نماز دوباره جنگ نابرابر ازسرگرفته  شد. حضرت يحيى درپيشاپيش ياران خود شمشيرمى زد، ناگاه تيرى از طرف سپاه اموى آمده وبرسجده گاه حضرتش اصابت نمود.(عمدة الطالب فى انساب الطالبين، ج 2، ص 290 جمال الدين احمد ابن عنبه؛ آثار باستان خراسان، ج 1، ص 419 و 418.)

مرد شامى سر مبارك حضرت يحيى  را از پيكرش جدا ساخته وبه عنوان هديه به دارالحكومة مرو فرستاد. پيكر غرقه به خون حضرت «يحيى» را در دروازه‏ى «جوزجان» درمحل فعلى بارگاه به شاخه‏ى درخت آويختند، بنا به قولى، جسد آن بزرگوار به مدت چهار سال برشاخه‏ى آن درخت آويخته بود، از عجايب اين كه آن درخت هم اكنون موجود است و مورد توجه خاص و عام قراردارد هنگامى كه در سال 129 (ه ق) اركان سلطنت بنى اميه متزلزل گشته ومهار خلافت به دست بنى عباس افتاد «ابومسلم مروزى» داعى دولت بنى عباس، «سلم» قاتل حضرت يحيى را بكشت وجسد «يحيى شهيد» را از چوبه‏ى دار پايين آورده وبااحترام زياد غسل وكفن كرد، براونماز خواند و درجايگاه فعلى دفن نمود. هم اكنون به روى ديوار اطراف مزار حضرت يحيى اين عبارات به خط كوفى آمده‏است : «بسم اللّه الرحمن الرحيم، هذا قبر السيد يحيى ابن زيد ابن على ابن الحسين ابن على ابن ابيطالب رضوان اللّه عليه قتل به ارغوى فى يوم الجمعه من شهر شعبان المعظم سنه خمسه و عشرين و ماته».

بقعه‏ى مباركه‏ى امامزاده «يحيى» را علاءالدوله در زمان «ناصرالدين شاه قاجار» بنانمود، علاءالدوله ابتدا جهت اطمينان امر به حفر قبر نمود، وقتى تا حدود سه ذرع  حفر شد به سنك لحد آن شهيد رسيدند، بالاى سنگ لحد لوح كاشيى است كه در يك طرف آن سوره‏ى مباركه‏ى «يس» به خط كوفى جلى نوشته شده و درطرف ديگر عبارت فوق مكتوب است. بارويت اين مكتوب علاءالدوله امر به تعمير آن قبر نمود و آن لوح را بر بالاى قبر گذاشت. لوح قبر حضرت «يحيى» تا زمان تجاوز روس‏ها به افغانستان موجود بود، در جريان تجاوز قشون سرخ شوروى لوح مزار «سيّد يحيى» مفقود گرديد.(مؤلف كتاب عرب‏ها و سادات در افغانستان مى‏نويسد: «در سال 1338 ه ش هنگامى كه از قريه‏ى ابدلگان از مسير سانچارك به زيارت «سيّد يحيى» مشرف گرديدم، لوح مزار حضرت يحيى را ديدم كه به شكل مكعب مستطيل ازجنس سنگ سياه تهيه شده بود، ودر سال 1358 (هش) كه بارديگر موفق به زيارت آن بقعه‏ى مباركه گرديدم اثرى از آن لوح نديدم، از مجاور آن زيارت گاه پرسيدم كه لوح مزار «سيّد يحيى» در كجااست؟ پاسخ داد: دزدان آن را ربوده اند: كنايه از عساكر روسى بود.) دركتاب صحيفه‏ى سجاديه نيزاشاره‏ى به محل دفن حضرت «يحيى» در «جوزجان» شده است، لكن حاشيه پرداز آن كتاب درتطبيق موقعيت جغرافيايى «جوزجان» دقت لازم به خرج نداده است.

هم چنين «دعبل خزاعى» در قصيده‏ى مفصل خود به اين مطلب اشاره دارد:

وَ أُخْرى بِأَرْضِ جَوْزِجانِ مَحَلِّها        وقبرى بباخمرى لدى النضربات(قصيده‏ى  دعبل خزاعى.)

ازآن زمان تاكنون تربت مطهّر شهيد «جوزجان» امامزاده «يحيى» ملجاء خاص وعام از هرمذهب و فرقه است. وى چلچراغى است كه همه‏ى مذاهب واقوام نسبت به آن احترام فوق العاده قائلند، در آن كشور تنها امامزاده‏ اى است كه با يك واسطه به امام معصوم(ع) مى‏رسد. هرچند مزارات وامامزاده‏هاى بااعتبارزياد درافغانستان وجود دارند كه هريك به نوبه‏ى خود منشأ كرامات باهره بوده و هستند، اماهيچ يك ازآن‏ها ازنگاه قرابت به معصوم با اين گوهر تابناك قابل مقايسه نيست.(الكامل ابن اثير، ج 5، ص 271 .) چنان كه حضرت «يحيى» در ميان مردمان شمال افغانستان به «امام خرد» معروف است.

 منطقه‏ى تاريخى «جوزجان» در روزگاران قديم به نام «انبار»، سپس «گوزگان» و مستعرب آن «جوزجان» ياد شده‏است و در برهه‏ى از تاريخ، مركز فرمان روايى سلسله‏ى «گوزگانان» بوده كه از «بدخشان» تا «بادغيس» جزو قلمرو حكومت آنان بوده است .

باهمين آداب وترتيب سرمبارك حضرت «يحيى» را درمحلى به نام ميامى درحوالى شرقى مشهد به خاك سپردند كه هم اكنون زيارت گاه خاص وعام است. در شهراسقلان بين قندوز (مشهور به قندوز) و بندر قزل قلعه واقع است، نيز زيارت گاهى به نام سر حضرت «يحيى» وجود دارد كه آن شهر بعدها به امام صاحب مشهور گرديده است.(1)

1. بر گرفته از کتاب کوثرالنبی(پژوهشی در تاریخ سادات افغانستان)/ سیدجعفرعادلی«حسینی».